پاس دارم آتش جاوید را یادگار فکرت جمشید را
چند روزی مانده بودش تا به عید آمد آتش در چنین روزی پدید
بهر او آتشگهی آراستند از پلیدی وسیاهی کاستند
بعد از او هر سال در روزی چنین جشن سوری بوده در ایران زمین
تا که آتش را پرستاری کنیم از اهورا خواهش یاری کنیم
تا که پاک از رخ نماید رنگ زرد تا بپاشد بر رخ ما سرخ رنگ
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند ومی خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند ومتوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
دوستدارتو : بابالنگ دراز